We cant stop

کبریتو گذاشتم روی یه سکو و با دستای لرزون اون یک نخ بهمنو از جیب شلوارم بیرون آوردم. گذاشتم گوشه ی لبم و کبریت کشیدم. بدجوری باد میومد. یه پک عمیق زدم و کیریتو انداختم زمین. با پا پرتش کردم اونور. دویدم سمت جایی که از در پشت بام دور باشه. جلوی باد وایسادم. دود سر سیگار تو صورتم میخورد و تلخیش اذیتم میکرد. خلاف جهتش هم پشتم به محیط بود و میترسیدم یکی بیاد. دستام میلرزید و تندی توتون بهمن ریه هامو درد می آورد. دود سیگارو تا جایی که می شد قورت میدادم و کام میگرفتم. آخرای اندامش انداختم زمین و با پایم لگد کردم و پنجه ی پایم را روش چرخاندم. 

روی زمین سفت پشت بام می دویدم و دستامو توی باد تکان میدادم. رسیدم به گوشه ی پشتی. همانجایی که آن دفعه که بهم زنگ زدی نمیدانستیم اول کداممان قطع کنیم. هر کدام منتظر دیگری بودیم. با خنده.. هیچ کداممان نمدانستیم بعد از اینکه قرار است این بلا سرمان بیاید، بعد از سیگار اینجا راه بروم و دستهایم را بالا بگیرم و تکان دهم. در باد...

پی‌نوشت: من هنوزم میبالم به اینکه اولین پک سیگارم رو با دو به هوا فرستادم؛ سناتور...

خور شید ۰ نظر ۰ لایک :)

زندگی قبلی

فکر کنم اگر تناسخ وجود داشته باشد، در زندگی قبلی ام یک زن جوان عکاس هلندی بوده ام، شاید هم سوئدی یا فنلاندی، یا اسکاتلندی اصلا. خلاصه این جور کشور های سرد که همیشه ی خدا باید پالتو های خزدار سفید پوشید و موهای لخت را روی شانه ها ریخت. روزها روی اسکله می ایستادم و عکس می گرفتم. کناره های پالتویم را به هم نزدیک می کردم و قدم می زدم. مثلا یک روز رفته ام کلیسا که دعا کنم. عکس بگیرم و از خدا برای نعمت هایش تشکر کنم. روسری سر می کنم و شمع روشن میکنم. زانو می زنم و مقابل مریم باکره می نشینم. مرد جوانی را می بینم. با موهای مشکی و لبانی قلوه ای. با ریش های کوتاه که جذاب ترش می کند. مردی مجارستانی که سیگار می کشد و با یک کوله دارد کشور مرا زیر و رو می کند. چشمانش برق می زند وقتی از خودم حرف می زنم. شاید هم من فکر می کنم که برق می زند. شاید چون خوب به حرف هایم گوش میکند و در این هوای سرد باز هم دستانش گرم است. از کشورش می گوید. که زیباست. از من می گوید. که به نظرش فوق العاده ام. قدم می زنیم و من از اون عکس می گیرم. لب هایش داغ است. چشم هایش واقعا برق می زند. 

خور شید ۱ نظر ۰ لایک :)

چهار گوشه ی کف کرده

من توی وان نشسته بودم. توی وان نشسته بودم و با پاهایم آب را به روی شانه هایم هل می‌دادم. چرا آب آبی شده بود ؟ آهنگ های رپ گوش می‌کردم و در پس زمینه ذهنم، تندیس می‌خواندم. اگر یک ماه پیش بود، هوس الکل و سیگار به سرم می‌زد و همون وسوسه های همیشگی دیوونم می‌کرد. دیوونم می‌کرد که غرق کنم خودم را با یک مشت اختراعات یا شاید هم اکتشافات انسانهای قرن نمی‌دانم چند. یک ماه پیش نبود. من دلم سکوت می‌خواست. سکوتی بدون الکل و سیگار. بدون الکل و سیگار و بغض. داشتم لبخند می‌زدم و در دلم اضطراب فوران می‌کرد. همش نگران بودم نکند مثل آتش فشان از دهانم بیرون بریزد! چگونه این حجم بزرگ اضطراب را در فضای به این کوچکی جای دهم؟ همزمان از ریه هایم خنده ام می‌گرفت! که چگونه بعد از آن سناتوری که از مداد مشکی فابرکاستلم هم نازک تر بود واکنش نشان داد. مثل این بود که بروی کثیف ترین نقطه تهران و یک نفس عمیق بکشی. تمام آن باریک کوچک اینگونه در ریه هایم جای گرفت. حس سنگینی بعدش که انگار چیزی راه گلویت را بسته بود هم فقط با یک قلپ آب تمام شد. اما من، به آرزویم رسیدم؛ اولین سیگار با همراهی معشوق.

پی‌نوشت: دوگانگی های این روزها.. نمی‌دانم خوب است یا بد..

خور شید ۱ نظر ۰ لایک :)

ای لعنت... :|

یکی بیاید و به من بگوید که چرا وبلاگی با همچون نامی وجود ندارد، اما صفحه‌ی وبلاگی با همان نام وجود دارد؟

خور شید ۱ لایک :)

پوچ و تهی.

تو تمام سالهایی که عاشق شدم، هی خواستم بگم به خدا زندگی عاشقانه اینجوری نیست. به خدا تا پسراتون بیست و هفت سالشون شد نگید وقتشه بزاتون آستین بالا بزنم و هی کنید با یک ایل و تبار برید دم در یه خانواده ی سنتی تر از خودتونو بزنید، بعد در گوش هم پچ پچ کنید و دختر بیچاره رو ورانداز کنید که"این میتونه چار تا نوه ی تپل مپل به ما بده؟ قدش کوتاهه ها، ابروهاش نازکه، نیگا اینجوریه، اول اونجوریه" دست آخر بشونیدشون سر سفره ی عقد و بعدشم که سال بعد یه نوه ی تپل مپل و چند ماه بعد یکی دیگه و خلاصه یه خانواده ی شاد و خوشبخت واسه پسرتون و اون دختر درست کنید. افرین به این همه حس مسئولیت شما. باریکلا. فقط نمی دونم چرا به این جور زندگی خا می گن زندگی از نوع سگی. 

فک میکنم این پست آلما خیلی هم بی ربط به این نوع زندگی های فداکارانه نباشه. توصیه مى‌شود:

http://almatavakol.persianblog.ir/post/46/

- نکته: نه این که این شیوه ی زندگی مناسب نباشه. ولی در قرن بیست‌ویکم اشتباهه محضه. تمام. 

خور شید ۲ نظر ۱ لایک :)

صبح های کنار پنجره...

خور شید ۰ نظر ۰ لایک :)

ذهن آشفته و خاطرات شوم

برم یه گوشه و خودمو تو چاردیواریم تنها کنم. یه منزوی ِ بی آغوش. یه دختر احمق که همه چیزشو باخته پای یک تخت و لحظه هایی که گوشه‌ی پُر ِ زندگی می‌خواد تموم شه. صداهایی که هر شب توی گوشش می‌پیچه و مثل یک پتک به سلول های خاکستری مغزش می‌کوبه. کارش رو با قسمت خاطرات مغز تموم می‌کنه و آروم مویرگ هاشو نوازش می‌کنه و میخنده. تا بیشتر یادش بیاره. هر شب. توی تک تک ثانیه هاش خاطرات رو عُق می‌زنه و توی کوچه‌های عضلاتش خاک می‌کنه ُ هر شب این صداها گند می‌زنه تو درد استفراغ لحظه هاش. با اون لبخند مرموزش میاد و بازم یادآوری می‌کنه تا لحظه ای که بمیری محکومی. . . محکوم به یادآوری خاطراتی که یک عمر با ماتیک قرمز و لبخند های قشنگ می‌پوشوندیش. که یک عمر بعد از گریه هات می‌گفتی خوابم میاد، که تو تموم لحظه هات نفرت رو حس کردی. حتی وقتی دم از دوستت دارم بود. شاید نفرت هم نبود، شاید فقط عشق نبود. وقتی گوشه ی دیوار با چمباتمه بغض کردی و ناخونات رو روی صورتت کشیدی. . . تموم اون لحظه ها رو به یادت بیاره و با یه زمزمه‌ی آروم  توی گوشت بگه: شبت خوش عزیزم، فردا دوباره بر می‌گردم.

پی‌نوشت: کمی تا قسمتی قدیمی..

خور شید ۰ نظر ۰ لایک :)

داستان-روایت

توی کوچه ده تا خونه بود با حیاط های بزرگ و باغچه های پر از درخت. توی بعضی از باغچه ها گل هم بود. توی خونه ی زری اینا باغچه و حوض بود اما هیچ کس حوصله نداشت به باغچه آب بدهد یا حوض را تمیز کند. گل ها و درختای باغچه خشک شدند و حوض پر از لجن. حوصله ی زری سر رفت. بعد از چن وقت زری می رفت کنار پنجره ی اتاقش می نشست و باغچه حیاط خونه روبرویی را نگاه می کرد. خونه ی دو طبقه ای که محسن توش تنها زندگی می کرد.  محسن رو خیلی نمی دید  اما یک بار که تو کوچه از کنارش رد شد   میومد بیست و شش هفت سالش باشد. صبح ها ساعت شیش بیدار می شد و دست و صورتش رو لب حوض می شست و بعد از اینکه از دستشویی کنار درخت بید می اومد بیرون به باغچه اش آب می داد. ساعت هفت صبح می رفت سرکارش و هفت شب هم بر می گشت. هیچ کدوم از همسایه ها ازش خوششون نمی اومد و فکر می کردند حتما کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست که اینجوری زیر زیرکی کار میکنه.دختراشون را از چشم محسن دور می کردند، محسن هم کاری به کار کسی نداشت. بعدازظهر ها صدای آهنگی از خونه ی محسن می آمد که سکانس نگاه کردن به باغچه اش را برای زری جذاب تر می کرد.

یک روز محسن آمد توی حیاط زری را دید که از پشت اتاقش به نسترن هایش زل زده. زری ترسید و از هره آمد پایین، پرده را کشید و رفت سر درس و مشقش تا فردا. محسن دید و لبخند زد. دیگه بعد از ظهر ها کمتر می آمد بیرون تا زری راحت باغچه اش را نگاه کند. یه روز هم سریع آمد بیرون و با لبخند به زری دست تکون داد. زری هول شد و اومد کنار. خنده اش گرفته بود. دستپاچه شد. خون توی گونه هاش دوید.

اون روز تو مدرسه برای کلاس زری اینا درس اضافه گذاشته بودند.  تا ساعت شش و بیست دقیقه بچه ها تو مدرسه موندند. آسمون آبی تیره شده بود و می شد ستاره ها رو تو آسمون دید. زری زود سوار اتوبوس شد و روی یک جای خالی کنار پنجره نشست. اتوبوس فس فس می کرد و جون می کند تا راه می رفت. ساعت یک ربع به هفت شد و اتوبوس زری را رساند سر خیابانشان. تا زری به کوچه شان رسید هوا تاریک ِ تاریک شده بود. زری ترسید و خوف برش داشت. ساعت هفت بود و فکر های الکی و بیخود به ذهنش رسید. "نکند الان که محسن از سر کارش برمی گردد سر راهم سبز شه و .... نکند بهم نظر دارد؟ اون روز که لبخند می زد پس چی... وای خدا زودتر برسم خونه..." نفس نفس می زد و با خودش فکر می کرد. دستش را به دیوار خانه ها می گرفت و از کوچه ها رد می شد تا به خانه برسد. گل های شب بو تازه باز شده بودند و ته بویی از آنها به مشام می رسید. زری شبح یک گروه آدم را از ته کوچه دید که داشتند قهقهه می زدندو می آمدند پایین. ترسش بیشتر شد. اشک تو چشماش دوید.  مقنعه اش را جلو کشید و پایینش را روی سینه اش مرتب کرد. شبح ها دیگر واضح شده بودند و معلوم بود یک دسته پسر جوان اند. " از همونایی ان که تفریحی می زنند و تو تاریکی هوا به تور من بدشانس می خورند. خاک بر سر من کنند..رسیدم دیگه تموم شد"

همینجور قهقهه زنان می آمدند. سر دسته شان به زری نگاه کرد بعد به دوستاش زری کنار آمد تا رد شوند ولی آمدند طرف دخترک. رنگش پرید و بیشتر به دیوار تکیه داد. با اون چشماشون به زری زل زدند و دورش حلقه زدند. زری به دری که کنار دیوار بود کوبید. مستاصل مشت هایش را به آهن می کوفت تا اقلا یکی در را باز کند و نجاتش دهد. در باز شد و صورت سفید محسن و چشم های خاکستری اش نمایان شد. پسر ها که محسن را دیدند لبخندشان را خوردند و رفتند. محسن به صورت آشفته و خیس از عرق زری نگاه کرد. دستش راگرفت و آورد تو براش آب قند آورد و نشاندش کنار حوض. زری آب قندش را خورد. محسن دستش را گرفت و بردش خونه تحویل مادرش داد که داشت از نگرانی سکته می کرد. محسن دستش را از دست زری بیرون آورد، پلک زد و به زری لبخند زد و رفت. 

•••

مادر زری توی حوض میوه ها را می شست. برای زری خورشت آلو اسفناج درست کرده و بویش از آشپزخانه توی کل حیاط پیچیده بود. زری روی تخت توی حیاط نشسته بود و کمرش را گرفته بود. 

"مامان اون تلفن رو برام بیار زنگ بزنم به محسن ببینم کجا مونده دلم دارد شور می زند...."

نزدیک غروب است و هوا کم کم داد تاریک می شود. گل های شب بو تازه دارد باز می شود و بویش به مشام زری می رسد. 

خور شید ۰ نظر ۱ لایک :)

نام وبلاگ*

اتاق های زیر شیروانی همیشه یک جای دنج و راحت و پر از سکوت و تنهایی بوده. جایی که می تونی با یک پیراهن گشاد، گوشه ی دیوار، کنار پنجره ی کوچکش کز کنی. سرت را روی زانوهایت بگذاری و به تمام اتفاق های خوب زندگی‌ات فکر کنی. به آسما زل بزنی و بین پرتو های تابنده ی خورشید، خدا را ببینی. موهایت را شانه کنی، عکس بگیری و عکس بگیری.

اتاق های زیر شیروانی اتفاقی‌ست که در زندگی همه نمی‌افتد، مثل تو. 

خور شید ۲ نظر ۱ لایک :)

مرض قرض ندادگی

هیچ وقت آدم خسیسی نبوده ام. آنجور که وسایلم را به کسی ندهم یا قایم کنم. همیشه به همه‌ی بگه های فامیل کل وسیله هایم را داده ام از عرو سک بگیر تا ام‌پی تری پلیر که البته بعدش با یک کپه سیم به عنوان ام پی تری سابق مواجه شده ام. بماند. بحث این نیست. بحث در مورد وسواس هاست. وسواسی که هیچ وقت رهایم نمی کند. متنفرم از ایه بیایم اینجا و بگویم چقدرر حس بدی دارم از اینکه مجبورم کلی از کتابهایم را قرض دهم. نمی خوام زور است؟ می‌خواهم سطر سطر، کلمه به کلمه، حروف به حروف کتابهایم را –تمامشان را– فقط خودم و عشق‌م بخوانیم. نمی خواهم کتاب هایم را به تو قرص دهم. به هیچ کس. از اینکه ده جلد کااب دست تو دارم و هر دفعه ده جلد دیگر هم بر میداری بدم میاید. نه تو، بلکه همه. کتاب هایم را نمی خواهم هیچ کس از کتابخانه ی من بردارد و بخواند. مثل فیلم هایم. فیلم های مرا هم بر ندارید. بر نَ دا رید. خیلی سخته فهمیدنش؟ 

خور شید ۱ نظر ۱ لایک :)
بعد ار سالها "بلاگفایی" بودن " تصمیم گرفتم حقایقی را "بیان" کنم..

اتاق‌های زیرشیروانی، اتفاقی‌ست که برای همه نمی‌افتد..
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان