زندگی قبلی

فکر کنم اگر تناسخ وجود داشته باشد، در زندگی قبلی ام یک زن جوان عکاس هلندی بوده ام، شاید هم سوئدی یا فنلاندی، یا اسکاتلندی اصلا. خلاصه این جور کشور های سرد که همیشه ی خدا باید پالتو های خزدار سفید پوشید و موهای لخت را روی شانه ها ریخت. روزها روی اسکله می ایستادم و عکس می گرفتم. کناره های پالتویم را به هم نزدیک می کردم و قدم می زدم. مثلا یک روز رفته ام کلیسا که دعا کنم. عکس بگیرم و از خدا برای نعمت هایش تشکر کنم. روسری سر می کنم و شمع روشن میکنم. زانو می زنم و مقابل مریم باکره می نشینم. مرد جوانی را می بینم. با موهای مشکی و لبانی قلوه ای. با ریش های کوتاه که جذاب ترش می کند. مردی مجارستانی که سیگار می کشد و با یک کوله دارد کشور مرا زیر و رو می کند. چشمانش برق می زند وقتی از خودم حرف می زنم. شاید هم من فکر می کنم که برق می زند. شاید چون خوب به حرف هایم گوش میکند و در این هوای سرد باز هم دستانش گرم است. از کشورش می گوید. که زیباست. از من می گوید. که به نظرش فوق العاده ام. قدم می زنیم و من از اون عکس می گیرم. لب هایش داغ است. چشم هایش واقعا برق می زند. 

خور شید ۱ نظر ۰ لایک :)

چهار گوشه ی کف کرده

من توی وان نشسته بودم. توی وان نشسته بودم و با پاهایم آب را به روی شانه هایم هل می‌دادم. چرا آب آبی شده بود ؟ آهنگ های رپ گوش می‌کردم و در پس زمینه ذهنم، تندیس می‌خواندم. اگر یک ماه پیش بود، هوس الکل و سیگار به سرم می‌زد و همون وسوسه های همیشگی دیوونم می‌کرد. دیوونم می‌کرد که غرق کنم خودم را با یک مشت اختراعات یا شاید هم اکتشافات انسانهای قرن نمی‌دانم چند. یک ماه پیش نبود. من دلم سکوت می‌خواست. سکوتی بدون الکل و سیگار. بدون الکل و سیگار و بغض. داشتم لبخند می‌زدم و در دلم اضطراب فوران می‌کرد. همش نگران بودم نکند مثل آتش فشان از دهانم بیرون بریزد! چگونه این حجم بزرگ اضطراب را در فضای به این کوچکی جای دهم؟ همزمان از ریه هایم خنده ام می‌گرفت! که چگونه بعد از آن سناتوری که از مداد مشکی فابرکاستلم هم نازک تر بود واکنش نشان داد. مثل این بود که بروی کثیف ترین نقطه تهران و یک نفس عمیق بکشی. تمام آن باریک کوچک اینگونه در ریه هایم جای گرفت. حس سنگینی بعدش که انگار چیزی راه گلویت را بسته بود هم فقط با یک قلپ آب تمام شد. اما من، به آرزویم رسیدم؛ اولین سیگار با همراهی معشوق.

پی‌نوشت: دوگانگی های این روزها.. نمی‌دانم خوب است یا بد..

خور شید ۱ نظر ۰ لایک :)

ای لعنت... :|

یکی بیاید و به من بگوید که چرا وبلاگی با همچون نامی وجود ندارد، اما صفحه‌ی وبلاگی با همان نام وجود دارد؟

خور شید ۱ لایک :)

پوچ و تهی.

تو تمام سالهایی که عاشق شدم، هی خواستم بگم به خدا زندگی عاشقانه اینجوری نیست. به خدا تا پسراتون بیست و هفت سالشون شد نگید وقتشه بزاتون آستین بالا بزنم و هی کنید با یک ایل و تبار برید دم در یه خانواده ی سنتی تر از خودتونو بزنید، بعد در گوش هم پچ پچ کنید و دختر بیچاره رو ورانداز کنید که"این میتونه چار تا نوه ی تپل مپل به ما بده؟ قدش کوتاهه ها، ابروهاش نازکه، نیگا اینجوریه، اول اونجوریه" دست آخر بشونیدشون سر سفره ی عقد و بعدشم که سال بعد یه نوه ی تپل مپل و چند ماه بعد یکی دیگه و خلاصه یه خانواده ی شاد و خوشبخت واسه پسرتون و اون دختر درست کنید. افرین به این همه حس مسئولیت شما. باریکلا. فقط نمی دونم چرا به این جور زندگی خا می گن زندگی از نوع سگی. 

فک میکنم این پست آلما خیلی هم بی ربط به این نوع زندگی های فداکارانه نباشه. توصیه مى‌شود:

http://almatavakol.persianblog.ir/post/46/

- نکته: نه این که این شیوه ی زندگی مناسب نباشه. ولی در قرن بیست‌ویکم اشتباهه محضه. تمام. 

خور شید ۲ نظر ۱ لایک :)
بعد ار سالها "بلاگفایی" بودن " تصمیم گرفتم حقایقی را "بیان" کنم..

اتاق‌های زیرشیروانی، اتفاقی‌ست که برای همه نمی‌افتد..
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان