داستان-روایت

توی کوچه ده تا خونه بود با حیاط های بزرگ و باغچه های پر از درخت. توی بعضی از باغچه ها گل هم بود. توی خونه ی زری اینا باغچه و حوض بود اما هیچ کس حوصله نداشت به باغچه آب بدهد یا حوض را تمیز کند. گل ها و درختای باغچه خشک شدند و حوض پر از لجن. حوصله ی زری سر رفت. بعد از چن وقت زری می رفت کنار پنجره ی اتاقش می نشست و باغچه حیاط خونه روبرویی را نگاه می کرد. خونه ی دو طبقه ای که محسن توش تنها زندگی می کرد.  محسن رو خیلی نمی دید  اما یک بار که تو کوچه از کنارش رد شد   میومد بیست و شش هفت سالش باشد. صبح ها ساعت شیش بیدار می شد و دست و صورتش رو لب حوض می شست و بعد از اینکه از دستشویی کنار درخت بید می اومد بیرون به باغچه اش آب می داد. ساعت هفت صبح می رفت سرکارش و هفت شب هم بر می گشت. هیچ کدوم از همسایه ها ازش خوششون نمی اومد و فکر می کردند حتما کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست که اینجوری زیر زیرکی کار میکنه.دختراشون را از چشم محسن دور می کردند، محسن هم کاری به کار کسی نداشت. بعدازظهر ها صدای آهنگی از خونه ی محسن می آمد که سکانس نگاه کردن به باغچه اش را برای زری جذاب تر می کرد.

یک روز محسن آمد توی حیاط زری را دید که از پشت اتاقش به نسترن هایش زل زده. زری ترسید و از هره آمد پایین، پرده را کشید و رفت سر درس و مشقش تا فردا. محسن دید و لبخند زد. دیگه بعد از ظهر ها کمتر می آمد بیرون تا زری راحت باغچه اش را نگاه کند. یه روز هم سریع آمد بیرون و با لبخند به زری دست تکون داد. زری هول شد و اومد کنار. خنده اش گرفته بود. دستپاچه شد. خون توی گونه هاش دوید.

اون روز تو مدرسه برای کلاس زری اینا درس اضافه گذاشته بودند.  تا ساعت شش و بیست دقیقه بچه ها تو مدرسه موندند. آسمون آبی تیره شده بود و می شد ستاره ها رو تو آسمون دید. زری زود سوار اتوبوس شد و روی یک جای خالی کنار پنجره نشست. اتوبوس فس فس می کرد و جون می کند تا راه می رفت. ساعت یک ربع به هفت شد و اتوبوس زری را رساند سر خیابانشان. تا زری به کوچه شان رسید هوا تاریک ِ تاریک شده بود. زری ترسید و خوف برش داشت. ساعت هفت بود و فکر های الکی و بیخود به ذهنش رسید. "نکند الان که محسن از سر کارش برمی گردد سر راهم سبز شه و .... نکند بهم نظر دارد؟ اون روز که لبخند می زد پس چی... وای خدا زودتر برسم خونه..." نفس نفس می زد و با خودش فکر می کرد. دستش را به دیوار خانه ها می گرفت و از کوچه ها رد می شد تا به خانه برسد. گل های شب بو تازه باز شده بودند و ته بویی از آنها به مشام می رسید. زری شبح یک گروه آدم را از ته کوچه دید که داشتند قهقهه می زدندو می آمدند پایین. ترسش بیشتر شد. اشک تو چشماش دوید.  مقنعه اش را جلو کشید و پایینش را روی سینه اش مرتب کرد. شبح ها دیگر واضح شده بودند و معلوم بود یک دسته پسر جوان اند. " از همونایی ان که تفریحی می زنند و تو تاریکی هوا به تور من بدشانس می خورند. خاک بر سر من کنند..رسیدم دیگه تموم شد"

همینجور قهقهه زنان می آمدند. سر دسته شان به زری نگاه کرد بعد به دوستاش زری کنار آمد تا رد شوند ولی آمدند طرف دخترک. رنگش پرید و بیشتر به دیوار تکیه داد. با اون چشماشون به زری زل زدند و دورش حلقه زدند. زری به دری که کنار دیوار بود کوبید. مستاصل مشت هایش را به آهن می کوفت تا اقلا یکی در را باز کند و نجاتش دهد. در باز شد و صورت سفید محسن و چشم های خاکستری اش نمایان شد. پسر ها که محسن را دیدند لبخندشان را خوردند و رفتند. محسن به صورت آشفته و خیس از عرق زری نگاه کرد. دستش راگرفت و آورد تو براش آب قند آورد و نشاندش کنار حوض. زری آب قندش را خورد. محسن دستش را گرفت و بردش خونه تحویل مادرش داد که داشت از نگرانی سکته می کرد. محسن دستش را از دست زری بیرون آورد، پلک زد و به زری لبخند زد و رفت. 

•••

مادر زری توی حوض میوه ها را می شست. برای زری خورشت آلو اسفناج درست کرده و بویش از آشپزخانه توی کل حیاط پیچیده بود. زری روی تخت توی حیاط نشسته بود و کمرش را گرفته بود. 

"مامان اون تلفن رو برام بیار زنگ بزنم به محسن ببینم کجا مونده دلم دارد شور می زند...."

نزدیک غروب است و هوا کم کم داد تاریک می شود. گل های شب بو تازه دارد باز می شود و بویش به مشام زری می رسد. 

خور شید ۱ لایک :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
بعد ار سالها "بلاگفایی" بودن " تصمیم گرفتم حقایقی را "بیان" کنم..

اتاق‌های زیرشیروانی، اتفاقی‌ست که برای همه نمی‌افتد..
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان