برم یه گوشه و خودمو تو چاردیواریم تنها کنم. یه منزوی ِ بی آغوش. یه دختر احمق که همه چیزشو باخته پای یک تخت و لحظه هایی که گوشهی پُر ِ زندگی میخواد تموم شه. صداهایی که هر شب توی گوشش میپیچه و مثل یک پتک به سلول های خاکستری مغزش میکوبه. کارش رو با قسمت خاطرات مغز تموم میکنه و آروم مویرگ هاشو نوازش میکنه و میخنده. تا بیشتر یادش بیاره. هر شب. توی تک تک ثانیه هاش خاطرات رو عُق میزنه و توی کوچههای عضلاتش خاک میکنه ُ هر شب این صداها گند میزنه تو درد استفراغ لحظه هاش. با اون لبخند مرموزش میاد و بازم یادآوری میکنه تا لحظه ای که بمیری محکومی. . . محکوم به یادآوری خاطراتی که یک عمر با ماتیک قرمز و لبخند های قشنگ میپوشوندیش. که یک عمر بعد از گریه هات میگفتی خوابم میاد، که تو تموم لحظه هات نفرت رو حس کردی. حتی وقتی دم از دوستت دارم بود. شاید نفرت هم نبود، شاید فقط عشق نبود. وقتی گوشه ی دیوار با چمباتمه بغض کردی و ناخونات رو روی صورتت کشیدی. . . تموم اون لحظه ها رو به یادت بیاره و با یه زمزمهی آروم توی گوشت بگه: شبت خوش عزیزم، فردا دوباره بر میگردم.
پینوشت: کمی تا قسمتی قدیمی..
توی کوچه ده تا خونه بود با حیاط های بزرگ و باغچه های پر از درخت. توی بعضی از باغچه ها گل هم بود. توی خونه ی زری اینا باغچه و حوض بود اما هیچ کس حوصله نداشت به باغچه آب بدهد یا حوض را تمیز کند. گل ها و درختای باغچه خشک شدند و حوض پر از لجن. حوصله ی زری سر رفت. بعد از چن وقت زری می رفت کنار پنجره ی اتاقش می نشست و باغچه حیاط خونه روبرویی را نگاه می کرد. خونه ی دو طبقه ای که محسن توش تنها زندگی می کرد. محسن رو خیلی نمی دید اما یک بار که تو کوچه از کنارش رد شد میومد بیست و شش هفت سالش باشد. صبح ها ساعت شیش بیدار می شد و دست و صورتش رو لب حوض می شست و بعد از اینکه از دستشویی کنار درخت بید می اومد بیرون به باغچه اش آب می داد. ساعت هفت صبح می رفت سرکارش و هفت شب هم بر می گشت. هیچ کدوم از همسایه ها ازش خوششون نمی اومد و فکر می کردند حتما کاسه ای زیر نیم کاسه اش هست که اینجوری زیر زیرکی کار میکنه.دختراشون را از چشم محسن دور می کردند، محسن هم کاری به کار کسی نداشت. بعدازظهر ها صدای آهنگی از خونه ی محسن می آمد که سکانس نگاه کردن به باغچه اش را برای زری جذاب تر می کرد.
یک روز محسن آمد توی حیاط زری را دید که از پشت اتاقش به نسترن هایش زل زده. زری ترسید و از هره آمد پایین، پرده را کشید و رفت سر درس و مشقش تا فردا. محسن دید و لبخند زد. دیگه بعد از ظهر ها کمتر می آمد بیرون تا زری راحت باغچه اش را نگاه کند. یه روز هم سریع آمد بیرون و با لبخند به زری دست تکون داد. زری هول شد و اومد کنار. خنده اش گرفته بود. دستپاچه شد. خون توی گونه هاش دوید.
اون روز تو مدرسه برای کلاس زری اینا درس اضافه گذاشته بودند. تا ساعت شش و بیست دقیقه بچه ها تو مدرسه موندند. آسمون آبی تیره شده بود و می شد ستاره ها رو تو آسمون دید. زری زود سوار اتوبوس شد و روی یک جای خالی کنار پنجره نشست. اتوبوس فس فس می کرد و جون می کند تا راه می رفت. ساعت یک ربع به هفت شد و اتوبوس زری را رساند سر خیابانشان. تا زری به کوچه شان رسید هوا تاریک ِ تاریک شده بود. زری ترسید و خوف برش داشت. ساعت هفت بود و فکر های الکی و بیخود به ذهنش رسید. "نکند الان که محسن از سر کارش برمی گردد سر راهم سبز شه و .... نکند بهم نظر دارد؟ اون روز که لبخند می زد پس چی... وای خدا زودتر برسم خونه..." نفس نفس می زد و با خودش فکر می کرد. دستش را به دیوار خانه ها می گرفت و از کوچه ها رد می شد تا به خانه برسد. گل های شب بو تازه باز شده بودند و ته بویی از آنها به مشام می رسید. زری شبح یک گروه آدم را از ته کوچه دید که داشتند قهقهه می زدندو می آمدند پایین. ترسش بیشتر شد. اشک تو چشماش دوید. مقنعه اش را جلو کشید و پایینش را روی سینه اش مرتب کرد. شبح ها دیگر واضح شده بودند و معلوم بود یک دسته پسر جوان اند. " از همونایی ان که تفریحی می زنند و تو تاریکی هوا به تور من بدشانس می خورند. خاک بر سر من کنند..رسیدم دیگه تموم شد"
همینجور قهقهه زنان می آمدند. سر دسته شان به زری نگاه کرد بعد به دوستاش زری کنار آمد تا رد شوند ولی آمدند طرف دخترک. رنگش پرید و بیشتر به دیوار تکیه داد. با اون چشماشون به زری زل زدند و دورش حلقه زدند. زری به دری که کنار دیوار بود کوبید. مستاصل مشت هایش را به آهن می کوفت تا اقلا یکی در را باز کند و نجاتش دهد. در باز شد و صورت سفید محسن و چشم های خاکستری اش نمایان شد. پسر ها که محسن را دیدند لبخندشان را خوردند و رفتند. محسن به صورت آشفته و خیس از عرق زری نگاه کرد. دستش راگرفت و آورد تو براش آب قند آورد و نشاندش کنار حوض. زری آب قندش را خورد. محسن دستش را گرفت و بردش خونه تحویل مادرش داد که داشت از نگرانی سکته می کرد. محسن دستش را از دست زری بیرون آورد، پلک زد و به زری لبخند زد و رفت.
•••
مادر زری توی حوض میوه ها را می شست. برای زری خورشت آلو اسفناج درست کرده و بویش از آشپزخانه توی کل حیاط پیچیده بود. زری روی تخت توی حیاط نشسته بود و کمرش را گرفته بود.
"مامان اون تلفن رو برام بیار زنگ بزنم به محسن ببینم کجا مونده دلم دارد شور می زند...."
نزدیک غروب است و هوا کم کم داد تاریک می شود. گل های شب بو تازه دارد باز می شود و بویش به مشام زری می رسد.
اتاق های زیر شیروانی همیشه یک جای دنج و راحت و پر از سکوت و تنهایی بوده. جایی که می تونی با یک پیراهن گشاد، گوشه ی دیوار، کنار پنجره ی کوچکش کز کنی. سرت را روی زانوهایت بگذاری و به تمام اتفاق های خوب زندگیات فکر کنی. به آسما زل بزنی و بین پرتو های تابنده ی خورشید، خدا را ببینی. موهایت را شانه کنی، عکس بگیری و عکس بگیری.
اتاق های زیر شیروانی اتفاقیست که در زندگی همه نمیافتد، مثل تو.
هیچ وقت آدم خسیسی نبوده ام. آنجور که وسایلم را به کسی ندهم یا قایم کنم. همیشه به همهی بگه های فامیل کل وسیله هایم را داده ام از عرو سک بگیر تا امپی تری پلیر که البته بعدش با یک کپه سیم به عنوان ام پی تری سابق مواجه شده ام. بماند. بحث این نیست. بحث در مورد وسواس هاست. وسواسی که هیچ وقت رهایم نمی کند. متنفرم از ایه بیایم اینجا و بگویم چقدرر حس بدی دارم از اینکه مجبورم کلی از کتابهایم را قرض دهم. نمی خوام زور است؟ میخواهم سطر سطر، کلمه به کلمه، حروف به حروف کتابهایم را –تمامشان را– فقط خودم و عشقم بخوانیم. نمی خواهم کتاب هایم را به تو قرص دهم. به هیچ کس. از اینکه ده جلد کااب دست تو دارم و هر دفعه ده جلد دیگر هم بر میداری بدم میاید. نه تو، بلکه همه. کتاب هایم را نمی خواهم هیچ کس از کتابخانه ی من بردارد و بخواند. مثل فیلم هایم. فیلم های مرا هم بر ندارید. بر نَ دا رید. خیلی سخته فهمیدنش؟
چند وقت است تناقض موج میزند. از طرفی پلی لیست گوشیام را پر از گفتآواز (!) های مختلف کرده ام از مشهور و نوپا و همه چی. فقط باید بدانم به فازم (!) میخورد. از طرفی یک پلی لیست جدید اضافه کرده ام – کنار آن رپ های تند و پر از الفاظ رکیک و حس انرژی که بعد از شنیدنشون دوس دارم پاشم کلاس بوکس م رو برم و با چن تا مشت ِ جانانه حساب طرف ُ جا بیارم– به اسم عاشقانه. پر از موسیقی هایی که آهنگ یکسان و بعضا متن های یکسان هم دارند. اما یک حس عجیب دارند. متنفاوت از رپ. پر میشوی از حس عشق.
- دور شدن از وبلاگ نویسی و فضای آروم و پست مدرنیست ِ آنجا، منو به سمت ِ رپ کشوند !! 🙈
خیلی وقت است گریه نکردم. دلم هم نخواسته است گریه کنم. درسته که گریه آدم را سبک میکند ولی برای من نشانهی ضعف است. به خاطر همین حتا خیلی وقت هم سعی هم نکردهام گریه کنم. گریه نمیکنم چون دیگر ضعیف نیستم، گریه نمیکنم چون آن دختر ضعیف و احساساتی ِ قبلی به معنای واقعی مُـرد.تمام شد دختری که تمام روز به "عشق" فکر میکرد و شبها با آن رویای تمام نشده به خواب میرفت. رویاها پــَر زدند و از شبهای تنهایـی من گذشتند. دیگر گریه نمیکنم تا غصههایم تمام شود. در اوج ِ غرور و خودخواهی تصمیم میگیرم تا تغییر کنم. چند چکهی شور هیچ چیزی را عوض نمیکند. حتا دیگر نمیگویم "طعــم رفتن ـت شور بود." شور نبود. شیرین هم نبود. شاید هیچ حس خاصی نباشد که بین "هیچ حس" گیر کنی. وقتی هیچ حسی نبود... همه را مدیون ِ یک نفر هستم (: یک نفر که از دور کمکم میکند. اما این روزها وقتی بغضم میگیرد انگار یک دیوار سیمانی صدمتری را ته حلقم فرو کرده اند. نه میتوانم قورتش بدهم و تمامش کنم، نه حتا به روی چشمهایم بیارمش. نمیخواهم که بیارمش. اه. حوصلهاش را ندارم. بگذار همان پائین دق کند و بپوسد. من هم اینجا با یک لبخند کج کنارش نشستهام و به دختر جدیدی که متولد شده فکر میکنم (:
این نور مسخره ای که از پنجره روی دیوارهای اتاق پاشیده میشود همه ی ذهن و افکارم را بهم میریزد. من را یاد روزای شادم میاندازه، وقت هایی که زندگی مثل یک صبح تابستانی شیرین و گرم بود و ثانیه ای بعد شبیه غروب نفرت انگیز و زجر آور بهمن میشد، تلخ و پر از اضطراب. خودم را گوشه ی اتاق جمع میکنم و زانوهایم را بغل میگیرم. دستهایم نای کشیده شدن لای موهایم را ندارد. بعد از آن همه انزوا و سکوت گوشخراشی که بعد از رفتنت لای گوشت ُ خونم دوید، تنها صدایی که این روزها با آن انس گرفتم، صدایی بود که نوید رفتنت را میداد. بعد از آن همه عذاب و دلتنگیهای جور واجور و کز کردن های گوشه ی اتاق، لحظههایی که تصمیم گرفتم صورتم را نخراشم و جیغنکشم. مثل یک عقدهای بدبخت تمام لحظه های سیاه را تجربه کردم. خودم را با الکل خفه کردم و هر شب با تنی برهنه و مغزی متوهم از صورتت خندانت، در حالی که به هوای لبانت گازهای اتمسفر ِ توی اتاقم را میبوسیدم و به امید آغوشت، پوچی ِ محض را در بغل میگرفتم گذشت.
حالا که بعد از سقط جنین نامشروعمان برگشتی، باز هم تو را میبخشم و قبر خودم را با دستانم میکنم. هشیار نیستم و این تویی که کنار من نشستهای. تویی که در انتظار بوسهی من دستم را گرفتی و نگران نطفهی از دست رفتهی من نیستی. فقط نگران منی. کمی سرم درد میکند و حالت تهوع دارم. میدانم نگران من بودن از تو بعید است اما به درک! فقط این مهم است که تو اینجایی. دیگر چه خبر... ؟ پوووف
یک روز. یک روز خیلی عادی شاید مثل ِ همهی روزهای کسل کنندهی دیگر میآیی و صفحه چیپ شدهی بلاگفا را چک میکنی و تمام این مدت در ذهنت کلمه هایی مثل ِ "درست است که خدمات ما به صورت رایگان ارائه میشود ولی ما در قبال آن مسئولیم." و توی پشت زمینهی ذهنت همینجوری تکرار میکنی که آره جون عمهات! درست چند دقیقه بعد از صحبت های من و تو و غصه های من بابت ِ گرسنه بودنت و خنده هایم به خاطر تمارض هایت که چجوری معده درد را بهانه گرفته بودی، صفحهی وبلاگ آلما را باز کردم ُ بعد از چند لینک به یک نتیجه رسیدم! اینکه همهی وبلاگ نویس های مشهور بلاگفایی (بلاگنده ها شاید!) دست به یک انقلاب ِ بلاگفایی گرفته اند و مثل خودت نخواسته اند سکوت کنند! همه شان بعد از یک تصمیم ِنانوشته و ناگفته، به "بیان" کوچ کرده اند.. حس آدمی را داشته ام که یک بعد از ظهر از مدرسه میآید و تمام خانه را خالی از اثاث منزل و سکنه میبیند اما اتاق خودش همانجور خاک گرفته و متروک باقی مانده. دقیقا همان حس.
نکته اخلاقی : آقا چرا یکی به ما خبر نداد آخه!
اتوبوسی از کنار من میگذرد، با توقفی چند ثانیهای که اندازه ده ماه ِ مرا با خود میبرد؛ دختری که هدست در گوش دارد و فریاد میزند نپــُـرس...
I : این آخرین نوشته در بلاگفایی بود که خیلی وقت پیش میدانستم مبدأ همیشگی ِ هیچ بلاگندهای نیست.