ذهن آشفته و خاطرات شوم
برم یه گوشه و خودمو تو چاردیواریم تنها کنم. یه منزوی ِ بی آغوش. یه دختر احمق که همه چیزشو باخته پای یک تخت و لحظه هایی که گوشهی پُر ِ زندگی میخواد تموم شه. صداهایی که هر شب توی گوشش میپیچه و مثل یک پتک به سلول های خاکستری مغزش میکوبه. کارش رو با قسمت خاطرات مغز تموم میکنه و آروم مویرگ هاشو نوازش میکنه و میخنده. تا بیشتر یادش بیاره. هر شب. توی تک تک ثانیه هاش خاطرات رو عُق میزنه و توی کوچههای عضلاتش خاک میکنه ُ هر شب این صداها گند میزنه تو درد استفراغ لحظه هاش. با اون لبخند مرموزش میاد و بازم یادآوری میکنه تا لحظه ای که بمیری محکومی. . . محکوم به یادآوری خاطراتی که یک عمر با ماتیک قرمز و لبخند های قشنگ میپوشوندیش. که یک عمر بعد از گریه هات میگفتی خوابم میاد، که تو تموم لحظه هات نفرت رو حس کردی. حتی وقتی دم از دوستت دارم بود. شاید نفرت هم نبود، شاید فقط عشق نبود. وقتی گوشه ی دیوار با چمباتمه بغض کردی و ناخونات رو روی صورتت کشیدی. . . تموم اون لحظه ها رو به یادت بیاره و با یه زمزمهی آروم توی گوشت بگه: شبت خوش عزیزم، فردا دوباره بر میگردم.
پینوشت: کمی تا قسمتی قدیمی..