توهمات یک دائم الخمر
این نور مسخره ای که از پنجره روی دیوارهای اتاق پاشیده میشود همه ی ذهن و افکارم را بهم میریزد. من را یاد روزای شادم میاندازه، وقت هایی که زندگی مثل یک صبح تابستانی شیرین و گرم بود و ثانیه ای بعد شبیه غروب نفرت انگیز و زجر آور بهمن میشد، تلخ و پر از اضطراب. خودم را گوشه ی اتاق جمع میکنم و زانوهایم را بغل میگیرم. دستهایم نای کشیده شدن لای موهایم را ندارد. بعد از آن همه انزوا و سکوت گوشخراشی که بعد از رفتنت لای گوشت ُ خونم دوید، تنها صدایی که این روزها با آن انس گرفتم، صدایی بود که نوید رفتنت را میداد. بعد از آن همه عذاب و دلتنگیهای جور واجور و کز کردن های گوشه ی اتاق، لحظههایی که تصمیم گرفتم صورتم را نخراشم و جیغنکشم. مثل یک عقدهای بدبخت تمام لحظه های سیاه را تجربه کردم. خودم را با الکل خفه کردم و هر شب با تنی برهنه و مغزی متوهم از صورتت خندانت، در حالی که به هوای لبانت گازهای اتمسفر ِ توی اتاقم را میبوسیدم و به امید آغوشت، پوچی ِ محض را در بغل میگرفتم گذشت.
حالا که بعد از سقط جنین نامشروعمان برگشتی، باز هم تو را میبخشم و قبر خودم را با دستانم میکنم. هشیار نیستم و این تویی که کنار من نشستهای. تویی که در انتظار بوسهی من دستم را گرفتی و نگران نطفهی از دست رفتهی من نیستی. فقط نگران منی. کمی سرم درد میکند و حالت تهوع دارم. میدانم نگران من بودن از تو بعید است اما به درک! فقط این مهم است که تو اینجایی. دیگر چه خبر... ؟ پوووف