بغض
خیلی وقت است گریه نکردم. دلم هم نخواسته است گریه کنم. درسته که گریه آدم را سبک میکند ولی برای من نشانهی ضعف است. به خاطر همین حتا خیلی وقت هم سعی هم نکردهام گریه کنم. گریه نمیکنم چون دیگر ضعیف نیستم، گریه نمیکنم چون آن دختر ضعیف و احساساتی ِ قبلی به معنای واقعی مُـرد.تمام شد دختری که تمام روز به "عشق" فکر میکرد و شبها با آن رویای تمام نشده به خواب میرفت. رویاها پــَر زدند و از شبهای تنهایـی من گذشتند. دیگر گریه نمیکنم تا غصههایم تمام شود. در اوج ِ غرور و خودخواهی تصمیم میگیرم تا تغییر کنم. چند چکهی شور هیچ چیزی را عوض نمیکند. حتا دیگر نمیگویم "طعــم رفتن ـت شور بود." شور نبود. شیرین هم نبود. شاید هیچ حس خاصی نباشد که بین "هیچ حس" گیر کنی. وقتی هیچ حسی نبود... همه را مدیون ِ یک نفر هستم (: یک نفر که از دور کمکم میکند. اما این روزها وقتی بغضم میگیرد انگار یک دیوار سیمانی صدمتری را ته حلقم فرو کرده اند. نه میتوانم قورتش بدهم و تمامش کنم، نه حتا به روی چشمهایم بیارمش. نمیخواهم که بیارمش. اه. حوصلهاش را ندارم. بگذار همان پائین دق کند و بپوسد. من هم اینجا با یک لبخند کج کنارش نشستهام و به دختر جدیدی که متولد شده فکر میکنم (: